دل نوشته های مامان
نمیدونم یه وقتایی که فکرشو میکنم میبینم بعضی اتفاق ها چه زود میگذره مثلاً از روزی که فهمیدم خدا یه فرشته کوچولو رو به ما هدیه داده تا امروز خیلی زود گذشته با همه اتفاق های خوب و بدش یه وقتایی باورم نمیشه که شما یه روزی تو دل مامانی بودی و من و بابایی برای دیدن شما لحظه شماری میکردیم چه الان که دیگه نزدیک البته نزدیک به یک ساله که مهمون خونمون شدی داری جلوی چشمامون قد میکشی و بزرگ میشی کارای جدید یاد میگیری حرفهای جدید ،حرکات جدید انقدر بلا شدی که نگو از وقتی گذاشتمت مهد یعنی از ٦ ماهگی مامان میگفتی ولی یه یک ماهی بعد ازاینکه رفتی مهد دیگه فقط زبون درازی و صداهایی مربوط به زبون درازی رو انجام میدادی اما الان که دقیقاً ١٠ماه و ٨ روزته کار...
نویسنده :
مامان معصومه
16:00